پارک

دیشب...دو تا دختر همسن و سالای من اونجا بودن،با دو دختر دوازده ساله و یه پسر کوچولوی سه ساله،اولش رفتم با دخترا حرف بزنم و یکم که حرف زدیم دیدم یااااخدا!مدلشون ازونا بود که هی پچ پچ میکنن و انگار دارن کشف اتم ناشناخته ییو دوتایی توی دایرکت اینستا انجام میدن!درست فهمیدید!قضیه سر یه پسر بود،حالم از همچین آدمایی بهم میخوره!مثلا اومدیم بیرون و منم یه دوست تازم!ولی همچنان رو بحث اون پسره ن!بخدا دو دیقه ولش کنین زندگیتونو بکنین پسره فرار نمیکنه!لااقل اگه آدم باشه فرار نمیکنه!هردوتاشونم لنز گذاشته بودن یه رنگ فاجعه!چشای خودشون قهوه ایی بعد لنز سبز خط خطی!و عسلی بدرنگ!اصصصصلا طبیعی نبود!انگار یه تیکه کاغذو نقاشی کردن با یه سایز کاملا نامناسب رو قرنیه شون گذاشتن:|||هر سری تو چشام نگا میکردن میلرزیدم:|احساس میکردم دارم با آدم فضایی حرف میزنم:|||بعدشم که هی منتظر پسره بودن که تو دایرکت جواب بده به دختره(جالب اینجاس که مامانش گوشیشو گرفته بود!!!)بعد سین زده و نمیدونم یه دفعه هم گفته خوش باشی بای و یعنی خدافظ و اینا:|||دیدم هی دارن بیشتر شعر میبافن کللللا خودمو جدا کردم ازشون رفتم بیبی سیتریD:والا شرف داشت به این دوتا!یکی از دخترا والیبال و بدمینتون باهام بازی کرد و اون یکی هم مریض بود سرجاش باهاش توپ بازی کردم پسر کوچولوئه هم اومد و کلللی بازی کردیم،پسر کوچولو هی دور میرفت و بزرگا نگرانش بودن یکی از دخترا گفت مواظبشم نگران نباشین!!!ولی حواااسشم نبود و داشت سلفی میگرفت واسه اینستاش!!هیچی دیگه یه سه چهار باری دست بچه رو گرفتم آوردمش بغل خودم که گم نشه://یه بارم سه تایی با اون دوتا دختر رفتیم قدم بزنیم،یکیشون مامانش کلا باهاش نبود اون یکیم مامان بزرگش فقط بود،که بعدا فهمیدم فقط بخاطر من اجازه دادن بریم بگردیم:/اون دوتا نه قابل اعتماد بودن نه حواسشون سرجاش بود:/قابل توجهتون که یکیشون از من بزرگتر بود یکی کوچیکتر،بعدشم کلی از دستپخت من تعریف کردن و مامان بزرگ اون دختره هم کیک آورده بود ولی کسی مال اونو نخورد همه عاشق مال من شدن^_^چیزکیکمم تهش دراومد:))عوضش شبش بخاطر اون همه کاری که از خودم کشیده بودم حسابی مچ دستم درد گرفت الانم هنوز درد میکنه ولی شکرخدا از صبح خیلی کمتر شده،دوی شب خوابیدم و صبح هفت پاشدم رفتم مدرسه،آخرین جلساته فقط میخوام تند تند برن! یه خسته نباشید به کدبانو ها!...